نه، اشکاتو نگه دار، واسه غروب فردا نمی دانم امشب را چگونه تا صبح می گذرانم، بیدارم، بغض گلویم را گرفته، بی صدا گریه می کنم، هیچ اختیاری برا ی اشک هایم ندارم، آرام از گوشه چشمم به پایین می لغزند. نمی دانم چرا گریه می کنم؟ هنوز که چیزی نشده، بعد از مدتها دیدار زیباست و خاطره انگیز. گریه ات برای چه؟ نمیدانم. کاش فردا آغاز نشود و اگر آغاز می شود به پایان نرسد. کاش همه دنیا همین فردا باشد و دیگر هیچ. من که هرگاه رفتم نرسیدم، اینبار پیش از رفتن عزای نرسیدن را گرفته ام. اینبار هم نمی رسم، می دانم ولی این چیست که در وجودم من را دوباره رهسپار رفتن کرده است؟ می خواهم بنویسم آنچه را که در دل دارم ولی ذهنم سنگین است، سینه ام می سوزد و واژه ها هم مرا از خود محروم کرده اند. می خواستم برای خودم برای تو برای خدا بنویسم ولی نشد. خدایا همه چیزم را از تو دارم و با همه داشته ها و نداشته هایم عاشقانه دوستت دارم، هر چند عاشق خوبی برایت نبودم و هر چه روی پنهان کنی مرا سزاست ولی به اینکه اگر تو بخواهی همه چیز شدنیست ایمان دارم، پس تو بخواه. امیدم را ناامید نکن که چشمانم رو به آسمان تو دارد، تنهایم نگذار که یگانه پناهی برایم و جز تو هیچ کس نیست. به امید تو ای آخرین امید همه ناامیدان
دوشنبه 89 دی 20 , ساعت 10:12 عصر
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]